جانا دلم ببردي در قعر جان نشستي

شاعر : عطار

من بر کنار رفتم تو در ميان نشستيجانا دلم ببردي در قعر جان نشستي
چون تو بجاي جانم بر جاي جان نشستيگر جان ز من ربودي الحمدلله اي جان
يعني تو نور چشمي در چشم از آن نشستيگرچه تو را نبينم بي تو جهان نبينم
در خون دل نشاندي در لامکان نشستيچون خواستي که عاشق در خون دل بگردد
در زير خدر عزت چندان نهان نشستيمن چون به خون نگردم از شوق تو چو تنها
چون جويمت که در جان بس بي نشان نشستيگفتي مرا چو جويي در جان خويش يابي
من خود کيم که با من در امتحان نشستيبرخاست ز امتحانت يکبارگي دل من
گم شد جهان ز چشمم تا در جهان نشستيتا من تو را بديدم ديگر جهان نديدم
نبود روا که چندين بي عاشقان نشستيعطار عاشق از تو زين بيش صبر نکند